بگو بشکفد بعض پنهان من
راسخون:
مداحي تمام شد، چراغ ها که روشن شد، بازهم صداي هق هق گريه اش به گوش مي رسيد. خانم مسني که بغل دستش نشسته بود، دستي روی سرش کشيد وگفت: عزيزم، مي دوني اينطوری روح پدرت را بيشتر آزرده مي کني؟
پرسيدم:مگه پدرش چي شده ؟
قبل ازاين که اوجواب بدهد، کتايون که کمي آن طرف تر نشسته بود، گفت: باباش جانبازشيمیايي بود، تازه شهيد شده .
من که از وجود اين برادر جانباز درمنطقه ي خودمان تا آن روز بي خبربودم وافسوس مي خوردم که چرا تازه فهمیدم، نگاهم را درصورت دختر انداختم و پرسيدم : اسم بابات چي بود؟
درحالي که اشک ازگوشه ي چشمش سرمي خورد و روي گونه هايش مي ريخت، گفت: سيد مرتضي هاشمي.
گفتم مي توانم با مادرت مصاحبه کنم.همزمان با تکان دادن سر، جواب مثبت داد.
پرسيدم:مگه پدرش چي شده ؟
قبل ازاين که اوجواب بدهد، کتايون که کمي آن طرف تر نشسته بود، گفت: باباش جانبازشيمیايي بود، تازه شهيد شده .
من که از وجود اين برادر جانباز درمنطقه ي خودمان تا آن روز بي خبربودم وافسوس مي خوردم که چرا تازه فهمیدم، نگاهم را درصورت دختر انداختم و پرسيدم : اسم بابات چي بود؟
درحالي که اشک ازگوشه ي چشمش سرمي خورد و روي گونه هايش مي ريخت، گفت: سيد مرتضي هاشمي.
گفتم مي توانم با مادرت مصاحبه کنم.همزمان با تکان دادن سر، جواب مثبت داد.
مدتي گذشت تا بالاخره موفق شدم يک روز براي مصاحبه به منزلشان بروم.
وارد ساختمان که شدم، بعد از سلام و احوالپرسي روي مبل نشستم ،جايي که من نشسته بودم درست روبروي عکس شهيد سردارهاشمي بود. بعد از چند لحظه سکوت وقرائت حمد و سوره گفتم:حاج خانم ميشه خواهش کنم تشريف بياوريد و بنشينيد تا چند کلمه اي با هم گفتگو کنيم ؟ سيني چاي را که با دو دستش گرفته بود، روي ميز گذاشت وگفت:
بفرمايد من درخدمت شما هستم.
پرسيدم:
چطور با سيد آشنا شديد؟ نگاهش را به عکس سيد مرتضي انداخت وگفت:
ماباهم فاميل وهردواهل يک آبادي بوديم ولي بخاطر شغل پدرم که کارمند شرکت نفت بود، آبادان زندگي مي کرديم.
ميشه از ازدواجتان برایمان بگویيد؟
يک روزکه سيد مي خواست از راه آبی به کويت برود،آمد خانه ی ما. وقتي که رفت کويت، براي مادرش نوشته بود دختر حاجي را برایم خواستگاری کنيد. يک ماه نشده، پدرومادرش به خواستگاريم آمدند. پدرم با توجه به شناختي که از خانواده ی آنها داشت، وقتي نظر من را پرسيد، به آنها جواب مثبت داد.
آن موقع شما چند ساله بوديد و چه احساسي داشتيد؟
شانزده سالم بودکه نامزد کردیم. دوسال بعد هم عروسي. من فقط احساس مي کردم سيد رو خيلي دوست دارم. و از ته دل راضي هستم، فقط همين!
زمان انقلاب که تازه زمزمه ي انقلاب و تظاهرات شروع شده بود، سيد چطور راه خودش را انتخاب کرد؟
يادمه وقتي شرکت (جي آي) به خاطر تظاهرات و درگيري هاي انقلاب تعطيل شد، ما به اصفهان برگشتيم و از آنجا به طاقانک رفتيم. دوستان وآشنايان که به ديدن مان مي آمدند، نظر سيد رو در مورد انقلاب مي پرسيدند. آنها بخاطر شناختشان از سید، حرفش را قبول داشتند. مي خواستند توسط او راهشان را انتخاب کنند.غافل از اين که خود سيد هم تا آن موقع هنوز راهش را انتخاب نکرده بود. يک شب توکل به خدا مي کند و با وضو مي خوابد و از خدا مي خواهد راه را به او نشان دهد.
درعالم رويا مي بيند امام خميني (ره) آمده سيد به طرفش مي رود مي پرسد: شما اينجا چکار مي کنيد؟ امام مي فرمايند:آمدم سري به شما بزنم!
بعد به طرف حوضي که آب زلالي داشته مي روند و مقداري ازآن آب را بر سرو صورتشان مي زنند. ديگران هم که دنبال ایشان بودند، به سروصورتشان آب مي زنند.
روز بعد هرکس مي پرسید سيد موضعت چيست، مي گفت: من طرفدار امام خميني(ره) هستم.
سيد از چه سالي سبز پوش سپاه پاسداران شد؟
از سال 1358 ، لباس سبز سپاه را بر تن کرد و بلافاصله عازم کردستان شد وکارش را شروع کرد.
سيد از خاطراتش درکردستان چه چيزي مي گفت؟
او مي گفت:يک روز به اتفاق چند تن از همرزمانم، گروهي از اشرار و قاچاقچيان کردستا ن را درحال جابجايي کالاي قاچاق، دستگير کرديم.آنها براي رهايي از دست ما پيشنهاد پول و رشوه دادند، نه تنها من بلکه هيچ کدام پيشنهادشان را قبول نکرديم وآنها را تحويل مقامات بالا داديم. اومي گفت مدام در اين دستگيري ها به من پيشنهاد رشوه و پول زياد می دادند که اگر مي خواستم آنها را بگيرم، بهترين زندگي را داشتم.
کجا و در چه سالي شيميايي شد؟
سال 1362 در عمليات خيبر، جزيره ی مجنون، شيميايي شد که بلافاصله او را جهت مداوابه آلمان بردند.
چطور باخبرشديد که شيميايي شده اند؟
در حال رادیو گوش دادن بودم که شنيدم ،عده ای از رزمندگان عملیات خيبر، درجزيره ی مجنون شيميايي شدند. شستم خبردار شد که سيد هم شيميايي شده است،حالم دگرگون شد و ديگر چيزي نفهميدم. مدام به سروصورت خود مي زدم و مي گفتم: سيد شيميايي شده .سيد شيميايي شده.همين طور که داد وفرياد مي زدم وگريه مي کردم عمه ي سيد اومد وگفت:
چي شده چرا اينطوري مي کني؟ گفتم: سيد شيميايي شده. گفت: ازکجا مطمئني؟ گفتم: از اونجايي که اون تو همه ی عمليات ها پيش قدمه!
چه آسيبي بخاطر شيميايي شدن ديده بود؟
تمام بدنش سوخته بود وچشمانش آسيب ديده بود.مدتي بعد هم ريه هايش به هم ريخت، طوري که اصلاً صدايش درنمي آمد و دو سه ماهي فقط با اشاره حرف مي زد.
ميشه یک خاطره از زبان اوتعريف کنيد؟
مي گفت: يه روز مثل هميشه بادوستان رفتيم نماز بخوانيم .من بودم وچند نفر ديگر. شهيد حاج احمد مرتضوي هم بين مان بود.او زودتر رفت وکنار سنگر به نماز ايستاد. در حال نمازخواندن بود که ترکش به سرش اصابت کرد ودرحال نماز به شهادت رسيد.
شيرين ترین لحظه ی زندگيتان کي بود؟
وقتي که کنار سيد بودم و از او مراقبت مي کردم. يادمه روزهاي آخرتو بيمارستان ، خيلي ضعيف و لاغر شده بود.وقتي نگاهش مي کردم وياد قد بلندش مي افتادم، دلم ريش ريش مي شد و بي اختيار اشک از چشمانم سرازير مي شد.
آلمان هم درکنارشان بوديد؟
خير. آن وقت تازه شيميايي شده بود و بلافاصله او را اعزام کرده بودند. ما در بيمارستان هاي تهران دنبال سيد مي گشتيم.اول که به من نگفتند سيد رو بردند آلمان. وسايلش را آوردند وگفتند تهران بستريه. با دیدن وسايلش ضمن اين که باور کرده بودم مي گفتم منو ببريد تا سيد روببينم .تا اين که بالاخره فهميدم سيد تو ايران نيست.
با نبود سيد چگونه زندگي رامي چرخانديد.آيا مشکلي براي بچه ها پيش نمي آمد که از عهده آن برنياييد؟
شش تا بچه قد و نيم قد همش مشکل بود ومشکل ساز. ولي ديگه چه کار مي توانستم بکنم. بالاخره اين مسئله را قبول کرده بودم که سيد بايد درجبهه ها بجنگد. اوباید سنگر جبهه و من سنگر خانه وبچه داري راباید حفظ می کردم.
خاطره اي از زماني که سيد در منزل نبود وشما مسئوليت بچه ها را داشتيد داريد؟
بله. يک خاطره تلخ و فراموش نشدني. يک روز سيد طبق معمول مي خواست به جبهه برود، مهدي پسرم که سال 1357 اوج درگيري انقلاب، خداوند او را به ما هديه کرده بود و حالا هشت سال داشت،جلوي سيد را گرفت و گفت:بابا نرو.سيد او را بوسيد وگفت: پسرم مي روم و زود برمي گردم. مهدي قانع نمي شد.پدرش مقداري پول به او داد تا سد راهش نشود.او همين که چشمش به پول افتاد، ساکت شد واز سر راه پدر کنار رفت. چند روز گذشت يک شب شکم درد شديدي گرفت. تنهايي او را به دکتر رساندم.کمي ساکت شد ولي نصفه هاي شب دوباره شکم دردش شروع شد. به اتفاق يکي ازبستگان او را به بيمارستان رسانديم وبستريش کرديم. دکترش گفت:2واحد خون تهيه کنید. درخواست کردم بچه را به اتاق عمل ببرند و قول دادم دو واحد خون را برايشان ببرم اما قبول نکردند.
مهدي تا بعد از ظهر روز بعد در بيمارستان بود.حال او هرلحظه بدترمي شد.بالاخره او را به اتاق عمل بردند و عملش کردند. بعد از عمل هرچه منتظر ماندم او به هوش نيامد و از دنيا رفت.بعداً فهميدم بخاطر کمبود خون ازدنيا رفته است. مهدي تا دو روز در بيمارستان داخل سردخانه بود تا پدرش بيايد و او را ببيند ولي هنگامي که به سيد خبرداده بودند گفته بود: درشرايطي هستم که نمي توانم نيروها را رها کنم وسراغ مهدي بروم .وقتي رسيد که مهدي به خاک سپرده شده بود.چند روزي پيشمان ماند. گفت:مي دانم اين مصيبت براي هردويمان مشکل است ولي از ماندن من کنار شما مهدي زنده نمي شود.درحال حاضر منطقه به من نياز دارد، بايد هرچه زودتر بروم و به نيروها برسم .سيد رفت. من باز تنها با غم از دست دادن جگر گوشه ام زانوي غم بغل گرفتم.
بي توا اي سرو روان با گل وگلشن چه کنم؟
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم؟
به عنوان يک همسر جانبار شيميايي کسي که لحظه لحظه آب شدن همسرش را با چشم ديد و به عنوان يک همسر شهيد چه پيامي براي مردم ايران خصوصاً جوانان داريد؟
جوانان امروز هوشيار باشند وگول دشمنان داخلي وخارجي را نخورند. بدانند که شهدا و جانبازان براي حفظ ايران و انقلاب از تمام وجودشان گذشته و تا سرحد جان پيش رفتند وشهيد شدند و امروز حفاظت اين آب وخاک را به دست تواناي آنها سپردند. بزرگترها هم فراموش نکنند که خودشان هم روزي جزو حافظين اين نظام بودند و سختي ها را تحمل کردند. پس سعي کنند بازهم با تلاش و کوشش به آبادي وعمران اين مملکت بينديشند نه به ويران کردن زير بنايي که هزاران هزارخون برايش ريخته شد.
/1058
/1002
جذب خبرنگار افتخاري
تازه های اخبار
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}